آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

آریامهر و اهورا

حمام و جاروبرقی

سلام عزیز دلم آخه پسرم چرا از صدای جاروبرقی میترسی، مگه ترس داره؟به خاطر این ترس شما من باید منتظر بمونم که بابایی بیاد شما رو نگهداره بعد من بتونم جارو بکشم . مامانی امروز باهم رفتیم حموم ولی تو میترسیدی بری داخل وان . منم مجبور شدم بابایی رو صدا کنم تا تو رو بگیره و من بتونم بشورمت . آخه میدونی چرا میترسیدی؟ چون دو  هفته  بود که حموم نرفته بودی. فدات بشم که بعد از حموم کردن نازتر از همیشه میشی.   ...
27 مهر 1391

پسرک بدغذای من

عزیز دلم یه چند وقتیه که خیلی بد غذا شدی،هرچی برات درست میکنم فقط یه قاشق میخوری گاهی وقتا بیشتر از یک ساعت میشینم تا غذاتو بخوری . با انواع بازی و اسباببازی سرگرمت میکنم تا یه قاشق بخوری. عزیز دل مامانی غذا بخور تا یه کم تپلی شی ،آخه اگه لاغر باشی مامانم دعوام میکنه خوب،میگه چرا به این بچه نمیرسی که تپل شه؟ ها چرا نمیخوری؟ منم مامان تو هستم و تو رو دعوا میکنم ها ...
24 مهر 1391

کشتی

امشب کلی با بابایی کشتی گرفتی منم کلی بهتون خندیدم و تشویقت کردم آخرشم وقتی بابایی رو شکست دادی من اینجوری شدم  و گفتم آفرین قهرمان کوچولوی من. بابایی شبیه اینا شده بود عصر هم کلی با دایی جونی حرف زدی . فدای هردوتون بشم من. دایی جوون بهت میگفت که از طرف مهد قراره برن بادبادک بازی بالای کوه برده رش و کلی ذوق داشت . توهم مثل اینکه میدونستی دایی جوونی هیجان داره جیغ میزدی. ای یادش بخیر پارسال موقع جشن بادبادکها توی دلم بودی . یه چند روزی هم هست که سرتو میچرخونی وبالا پایینش میکنی ،انقدر شیرین میشی که نگو.منم امشب داشتم اداتو در میاوردم تو هم نگام میکردی و مثل من سرتو تکون میدادی.بابایی&...
24 مهر 1391

ای شیطون

پسرم دیروز صبح دوتایی رفتیم آتلیه که عکس بگیرن ازت ولی انقدر ورجه وورجه کردی و میخواستی به همه چی دست بزنی و بفهمی که چی به چیه و برات یه مکان تازه و جالب بود ، این دو ساعتی که اونجا بودیم فقط تونستیم دوتا عکس به دردبخور ازت بگیریم،آخرشم خسته شدی و نمیخندیدی و ما مجبور شدیم بعدازظهر بازم بریم. بعدازظهرهم یه ذره از صبح آرومتر بودی و باز همین آش بود وهمین کاسه.خلاصه که هرجوری بود ازت عکس گرفتن ،منم میخواستم باهات یه عکس داشته باشم ولی شما خوابت میومد.خوابوندمت و به حالت خوابیده با مامانی عکس گرفتی. فدای پسر شیطونم بشم الهی حالا قراره که بعد از ده پانزده روز عکسا رو بهمون بدن، هروقت بهمون دادن میذارمشون اینجا ...
23 مهر 1391

تنیس

مامان جوون امروز صبح با بابایی رفتیم باشگاه تنیس و تو اولین بارت بود که اونجا رو دیدی . از دیدن اونهمه توپ خیلی ذوق کردی و همش میخواستی بری توپها رو بگیری . الان یه مدته که از خودت صداهای بلند در میاری و جیغ میکشی وهمش میگی : ایّ ایّ ، امممممممممممممممما . فدات شم عسلم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس ببخشید یادم رفت ازت عکس بگیرم ، قول میدم دفعه ی بعدی یادم نره ...
21 مهر 1391
1